جدول جو
جدول جو

معنی چشمه غمر - جستجوی لغت در جدول جو

چشمه غمر(غَ)
آبی است به یمامه. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است از آبهای بنی اسد که خالد بن ولید در جنگهای رده بدانجا فرودآمد. و این آب در وادیی به همان نام غمر است و میان ثجر و تیماء قرار دارد. مردی از مسلمانان گوید:
جزی اﷲ عنا طیئافی بلادها
و معترک الابطال خیر جزاء
هم اهل رایات السماحهو الندی
اذا ما الصبا الوت بکل خباء
هم ضربوا بعثاً علی الدین بعدما
اجابوامنادی فتنه و عماء
و خال ابونا الغمر لایسلمونه
و ثجت علیهم بالرماح دماء
مراراً فمنها یوم اعلی بزاخه
و منها القصیم ذو زهی و دعاء.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چشمه خضر
تصویر چشمه خضر
آب زندگی، آب چشمه ای در ظلمات که هرکس از آب آن بیاشامد عمر جاویدان پیدا می کند و هرگز نمی میرد و خضر پیغمبر از آن آب نوشیده است، عین الحیات، چشمۀ الیاس، چشمۀ نوش، جان فزا، چشمۀ حیوان، شربت حیوان، آب حیوان، آب خضر، ماالحیاة، آب بقا، چشمۀ زندگی، جان افزا، نوشاب، آب حیات، چشمۀ حیات برای مثال زبان در آن دهن پاک گفتیی که مگر / میان چشمۀ خضر است ماهیی گویا (خاقانی - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه هور
تصویر چشمه هور
کنایه از خورشید، چشمۀ آفتاب، چشمۀ آتش فشان، چشمۀ خاوری، چشمۀ روز، چشمۀ روشن، چشمۀ سیماب، چشمۀ سیماب ریز، چشمۀ گرم، چشمۀ نور، چشمۀ نوربخش، آیینۀ آسمان، آیینۀ چرخ، آیینۀ خاوری، بانوی مشرق، بور بیجاده رنگ، تابۀ زر، خسرو سیّارگان، خسرو مشرق، زورق زرّین، سیماب آتشین، شهسوار فلک، عروس چرخ، نیّر اعظم، شیرسوار فلک، باشۀ فلک، شاهد روز، شهسوار سپهر، شهسوار گردون، صدف فلک، صدف روز، صدف آتشین، عروس خاوری، عروس روز، عروس فلک، غضبان فلک، یاقوت زرد، زرّین ترنج، زرّین کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه وار
تصویر چشمه وار
چشمه مانند مانند چشمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه زار
تصویر چشمه زار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، چشمهسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمۀ بسیار باشد، چشمهزار، چشمه، برای مثال پدید آمد چو مینو مرغزاری / در او چون آب حیوان چشمه ساری (نظامی۲ - ۱۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه قیر
تصویر چشمه قیر
کنایه از شب، چتر عنبری، طیلسان مطّرا، چشمۀ قیرگون، چتر آبنوس، حجاب ظلمانی، شاه زنگ، چتر عنبرین، چتر شام، تخت آبنوسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه گرم
تصویر چشمه گرم
کنایه از خورشید، چشمۀ آفتاب، چشمۀ آتش فشان، چشمۀ خاوری، چشمۀ روز، چشمۀ روشن، چشمۀ سیماب، چشمۀ سیماب ریز، چشمۀ نور، چشمۀ نوربخش، چشمۀ هور، آیینۀ آسمان، آیینۀ چرخ، آیینۀ خاوری، بانوی مشرق، بور بیجاده رنگ، تابۀ زر، خسرو سیّارگان، خسرو مشرق، زورق زرّین، سیماب آتشین، شهسوار فلک، عروس چرخ، نیّر اعظم، شیرسوار فلک، باشۀ فلک، شاهد روز، شهسوار سپهر، شهسوار گردون، صدف فلک، صدف روز، صدف آتشین، عروس خاوری، عروس روز، عروس فلک، غضبان فلک، یاقوت زرد، زرّین ترنج، زرّین کاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه نور
تصویر چشمه نور
کنایه از خورشید، چشمۀ آفتاب، چشمۀ آتش فشان، چشمۀ خاوری، چشمۀ روز، چشمۀ روشن، چشمۀ سیماب، چشمۀ سیماب ریز، چشمۀ گرم، چشمۀ نوربخش، چشمۀ هور، آیینۀ آسمان، آیینۀ چرخ، آیینۀ خاوری، بانوی مشرق، بور بیجاده رنگ، تابۀ زر، خسرو سیّارگان، خسرو مشرق، زورق زرّین، سیماب آتشین، شهسوار فلک، عروس چرخ، نیّر اعظم، شیرسوار فلک، باشۀ فلک، شاهد روز، شهسوار سپهر، شهسوار گردون، صدف فلک، صدف روز، صدف آتشین، عروس خاوری، عروس روز، عروس فلک، غضبان فلک، یاقوت زرد، زرّین ترنج، زرّین کاسه
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ مَ / مِ یِ)
آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید و نور آن. چشمۀ نور:
نور گیتی فروز و چشمۀ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
چشمه مانند. سوراخ مانند:
یکی درع رخشندۀ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار.
نظامی.
رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ یِ)
کنایه از خورشید و آفتاب. چشمۀ نوربخش، کنایه از روشنایی خورشید. کنایه از خور و مهر و آفتاب:
چشمۀ نور منا خاک چه مأواگه تست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر.
خاقانی.
رجوع به چشمۀ نوربخش شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ نَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع طبس مسینا از محال قاینات است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 246)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ یِ)
چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند. (برهان). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان بلوک زرند کرمان است و سیزده خانواده رعیت دارد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ یِ)
جوی شیر که در بهشت است. نهری از لبن در بهشت:
خداوند جوی و می و انگین
همان چشمۀ شیر و ماء معین.
فردوسی.
، کنایه است از برجی از بروج دوازده گانه. کنایه از برج اسد است:
چو برزد سر از چشمۀ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید.
فردوسی.
، کنایه است از پستان معشوق. (مجموعۀ مترادفات ص 77)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
زمینی را گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. (برهان). بمعنی جائیست که چشمۀ بسیار باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمه زار. (از آنندراج). جائی که در آن چشمه های بسیار بود. (ناظم الاطباء). هر جا که چشمۀ آب بسیار دارد. چشمه زار:
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید.
فردوسی.
بشد بر پی اسب تا چشمه سار
مر او را بدید اندر آن مرغزار.
فردوسی.
دوم روز نزدیکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
اسدی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری.
نظامی.
گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار.
نظامی.
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن.
حافظ.
رجوع به چشمه زار شود.
، چشمۀ آب. چشمه. سرچشمه:
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری.
نظامی.
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِمَ / مِ)
محلی که در آن چشمه های بسیار باشد. مؤلف آنندراج نویسد: ’از عالم نمکزار و نمکساراست’. (از آنندراج). دشت یا کوه یا جنگلی که در آنجا چشمۀ آب بفراوانی یافت شود. چشمه سار:
دیر زی ای صدر کز مدیح تو خواندن
آب حیاتست چشمه زار لسانم.
سوزنی.
فروغ شعلۀ قهرت فتد چو در ارحام
بچشمه زار برآید سمندر از خرچنگ.
عوفی (از آنندراج).
رجوع به چشمه سار شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
هر چیز که سوراخ سوراخ باشد مانند زره. (ناظم الاطباء) :
یکی درع رخشندۀ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار.
نظامی.
حلقه دار. (آنندراج). رجوع به چشمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ یِ خوَرْ / خُر)
آفتاب. (ناظم الاطباء). قرص خورشید. خورشید:
بفسرد چون نمک ز چشمۀ خور
چشمۀ خور ز آذر تیغش.
خاقانی.
نور گیتی فروز چشمۀ خور
زشت باشد بچشم موشک کور.
سعدی.
بگفت آنچه دانست و شایسته گفت
بگل چشمۀ خور نشاید نهفت.
سعدی.
رجوع به چشمۀخورشید شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است جزء دهستان فمرود بخش حومه شهرستان قم که در 60 هزارگزی شمال قم و 8 هزارگزی خاوری راه شوسۀ قم به تهران واقع است و 50 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ لب شور. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت، شترداری و هیزم کشی و راهش مالرو است. اهالی این آبادی از طایفۀشاهسون می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تُ بُ)
آبی است به نجد از دیار عمرو بن کلاب به منطقه ای که ’ذات النطاق’ نامیده میشود و نزدیک آن موضعی است که ’نبر’ (با نون) نام دارد. (معجم البلدان ج 2 ص 363)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس که در 175 هزارگزی شمال خاوری طبس واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 77 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است جزء دهستان ابهر رود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 36 هزارگزی جنوب باختری ابهر و 12 هزارگزی راه قیدار به آب گرم واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 757 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چشمۀ بار اسم مزرعه ای است از مزارع بزینه رود زنجان، هوایش ییلاقی محصولش دیمی و آبی از رودخانه مشروب میشود، سکنه اش پنجاه خانوار است، (مرآت البلدان ج 4 ص 231)، تحمیل کردن، بر دیگدان نهادن و آتش در زیر افروختن طعامی را: دیگ را، دیزی را بار گذاشت،
- بار خود را بار کردن، تمتعی هر چه بیشتر بردن، سود بسیار بحاصل کردن، رجوع به ’بار’شود،
- بار کردن کسی را، سخنان زشت گفتن او را: بارش کرد،
، لشکر را صف صف کردن، (ناظم الاطباء: بار)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آبی است مر تغلب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد که در 36 هزارگزی شمال تربت جام واقع است. جلگه و هوایش معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ یِ خِ)
کنایه از آب حیات. (برهان). چشمۀ آب حیات. (غیاث). مرادف چشمۀ نوش و چشمۀ حیوان. (آنندراج). آب حیات. (ناظم الاطباء). مرادف چشمۀ حیوان و چشمه ای است که هرکس از آب آن بخورد زندۀ جاوید میشود، و خضر پیغمبر از آن آب خورده است. (از فرهنگ نظام). چشمۀ آب زندگی که گفته اند خضر پیغمبر از آب آن چشمه خورده و زندۀ جاویدمانده است و بدین مناسبت آن را چشمۀ خضر نامند. چشمۀ حیوان. چشمۀ آب حیات. چشمۀ زندگی:
آن پیر ماکه صبح لقائیست خضرنام
هر صبح بوی چشمۀ خضر آیدش ز کام.
خاقانی.
زهرۀ میغ از دل دریا گشاد
چشمۀ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی.
رجوع به چشمۀ حیات وچشمۀ حیوان شود، دهان معشوق باشد. (برهان). کنایه از دهان محبوب. (آنندراج). دهان معشوق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشمه وار
تصویر چشمه وار
چشمه مانند: سوراخ مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه دار
تصویر چشمه دار
هر چیز که سوراخ سوراخ باشد مانند زره، حلقه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه زار
تصویر چشمه زار
محلی که در آن چشمه های بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه (آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه قیر
تصویر چشمه قیر
چشمه گژف: شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه خضر
تصویر چشمه خضر
((~ خِ))
آب حیات، آب زندگانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه
فرهنگ فارسی معین